مهدی اسدنژادمهدی اسدنژاد، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

mahdi

رفتن به مهد

عزیزم داری کم کم راهی مدرسه میشی تو مهد قرآن ثبت نامت کردم میخواستم سرویس ثبت نامت کنم که گریه میکردی راستی پسر نازم خیلی مامانی هستی با چند تا دلیل آخر راضی شدی که با سرویس بری یو بیای الان دیگه خوشحال هستی که سوار سرویس هستس چند تا هم دوست پیدا کردی تو مهد قرآنم همه ازت راضی هستن به خصوص خانم شفیئی خیلی هم به درس علاقه داری  ...
13 آذر 1394

عروسی دایی رضا

عزیزم 5 ساله بودی روز جشن دایی رضا همه داشتن به زن داییت کادو میدادن که یکدفعه تو از جیبت 500 تمن خالی در اوردی و به عروس هدیه دادی و من از این مردونگیت خوشم اومد و دایت گفت این ارزشش 5 میلیارد هستش اینشا الله عروسی خودت ...
13 آذر 1394

اولین 13 بدر

ما با خانواده دایی محمد رفته بودیم ائل گلی که هوا سرد بود چادر مسافرتی هم از شانس نداشتیم که ببریم به خاطر تو و امین که سردتون نشه با چادر سر من و زن دایت واسه شما چادر شبیه خیمه درست کردیم و همه که از اونجا رد میشدن میخندیدن ...
13 آذر 1394

روز تولد1 سالگی

عزیزم واست یه جشن مخلوط گرفته بودیم و تو نمیدونستی که تولدته و هی گریه میکردی و نمیزاشتی ازت عکس بگیرم راستی قبل تولدت کلمه میگفتی اولین کلمت    نه نه   بودو بعد ماماو...و کادو تولدت:بابا واست 3چرخه خریده بود و مامانی واست لباس هایی که الان تو عکس تنت هست رو خریده بود وآبجی ها واست ماشین و موتور خریده بودن ...
13 آذر 1394

7تا 10 ماهه

عزیز مامان تو تو 7 ماهگی نشستن رو یاد گرفتی و کم کم چهار دست و پا میرفتی و من با این کارت لذت میبردم و در 10 ماهگی ایستادی و هی راه میرفتی و میوفتادی  ...
13 آذر 1394

مشهد

گل پسرم 6 ماهه بودی که رفتیم مشهد و اینم عکساش ...
13 آذر 1394

سربازی دایی رضا

نفس مامان تو 4 ماهگی همگی رفتیم جلدیان واسه دیدن دایی رضا که اونجا خدمت میکرد واین عکسای اونجاست ...
13 آذر 1394

جریان لیوان

پسرم تو 2 ماهگی دیگه پسردایت امین صبرش لبریز شد و خیلی به تو حسودی میکرد دایی محمد اینا اومده بودن واسه دیدن تو که یه دفعه امین آب خواست یکم از آب رو که خورد لیوان رو پرت کرد سمت تو خدا رو شکر که به دیوار خورد و به تو هیچی نشد ...
13 آذر 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به mahdi می باشد