رفتن به مهد
عزیزم داری کم کم راهی مدرسه میشی تو مهد قرآن ثبت نامت کردم میخواستم سرویس ثبت نامت کنم که گریه میکردی راستی پسر نازم خیلی مامانی هستی با چند تا دلیل آخر راضی شدی که با سرویس بری یو بیای الان دیگه خوشحال هستی که سوار سرویس هستس چند تا هم دوست پیدا کردی تو مهد قرآنم همه ازت راضی هستن به خصوص خانم شفیئی خیلی هم به درس علاقه داری ...
نویسنده :
zahra
16:46
عروسی دایی رضا
عزیزم 5 ساله بودی روز جشن دایی رضا همه داشتن به زن داییت کادو میدادن که یکدفعه تو از جیبت 500 تمن خالی در اوردی و به عروس هدیه دادی و من از این مردونگیت خوشم اومد و دایت گفت این ارزشش 5 میلیارد هستش اینشا الله عروسی خودت ...
نویسنده :
zahra
14:53
اولین 13 بدر
ما با خانواده دایی محمد رفته بودیم ائل گلی که هوا سرد بود چادر مسافرتی هم از شانس نداشتیم که ببریم به خاطر تو و امین که سردتون نشه با چادر سر من و زن دایت واسه شما چادر شبیه خیمه درست کردیم و همه که از اونجا رد میشدن میخندیدن ...
نویسنده :
zahra
14:40
اینا هم عکس های پسرم
روز تولد1 سالگی
عزیزم واست یه جشن مخلوط گرفته بودیم و تو نمیدونستی که تولدته و هی گریه میکردی و نمیزاشتی ازت عکس بگیرم راستی قبل تولدت کلمه میگفتی اولین کلمت نه نه بودو بعد ماماو...و کادو تولدت:بابا واست 3چرخه خریده بود و مامانی واست لباس هایی که الان تو عکس تنت هست رو خریده بود وآبجی ها واست ماشین و موتور خریده بودن ...
نویسنده :
zahra
14:24
7تا 10 ماهه
عزیز مامان تو تو 7 ماهگی نشستن رو یاد گرفتی و کم کم چهار دست و پا میرفتی و من با این کارت لذت میبردم و در 10 ماهگی ایستادی و هی راه میرفتی و میوفتادی ...
نویسنده :
zahra
14:14
مشهد
گل پسرم 6 ماهه بودی که رفتیم مشهد و اینم عکساش ...
نویسنده :
zahra
14:08
سربازی دایی رضا
نفس مامان تو 4 ماهگی همگی رفتیم جلدیان واسه دیدن دایی رضا که اونجا خدمت میکرد واین عکسای اونجاست ...
نویسنده :
zahra
14:01
جریان لیوان
پسرم تو 2 ماهگی دیگه پسردایت امین صبرش لبریز شد و خیلی به تو حسودی میکرد دایی محمد اینا اومده بودن واسه دیدن تو که یه دفعه امین آب خواست یکم از آب رو که خورد لیوان رو پرت کرد سمت تو خدا رو شکر که به دیوار خورد و به تو هیچی نشد ...
نویسنده :
zahra
13:52